news-details

آخرین تصویر من از مادر جان من

کامران احمدپور؛

" اختصاصی نود پرس "

خانواده شاد و خوشحال و البته مستحکمی داشتیم ، اینقدر شاد که هر پنجشنبه  در آن خانه حیاط دار با صفا، دور هم جمع می‌شدیم و صدای خنده ها و قهقهه هایمان تا آن سر کوچه می رفت.  اولین شبیخون روزگار به خانواده ما، مادر بزرگم بود اما چون هیچ الفت و انسی با او نداشتم و نداشتیم هنوز مرگ را شتر در خانه همسایه می‌دانستم. مادر بزرگم روزگاری خانم یک خانه اربابی بود و چند پارچه ده و آبادی و چندین خدمه و حشم داشتند هر چند بعدها تمام میراث خانوادگی با قمار و چیزهای دیگر از بین رفت، اما هنوز خلق و خوی ارباب منشانه خود را از دست نداده بود‌. حتی مادرم نیز او را که مادرش بود خانم صدا می‌کرد. از او من هیچ خاطره شیرین و جذابی به یاد ندارم، زنی سرد و با جذبه با موهای خیلی بلند مشکی که به پشتی لم میداد و مدام سیگار می‌کشید و وقت و بیوفت مرا برای خریدن سیگار به بقالی ها می‌فرستاد.  
بعد ها روزگار با گرفتن خاله و سپس عمویم زهر چشم گرفت اما ضربات کاری را با مرگ پدرم و سپس برادرم ناصر، خواهر زاده جوانم، خواهر دوست داشتنی ام هما، همسرش، چند تن از اقوام و دوستان بسیار نزدیک و این آخری با مادرم، وارد کرد. از خیلی سالها پیش دریافتم که چرخ و فلک کار خودش را میکند، بی خیال و بی قید و بند و بدون اینکه ککش بگزد و خجالتی بکشد، زندگی ها را شخم می زند و درو می کند و تکه های قلبمان را پاره می کند و می برد. به قول خیام تو گویی این چرخ و فلک و زمینش از خوردن اینهمه آدم سیر نمی شود.

و اما مادر؛ که قصه طول و دراز و پر رنجی دارد. مظلومیت او بیش از هر چیز دیگر اشک مرا در می آورد و آنهمه فداکاری بی نظیر که نمونه اش را باید فقط در داستانها و فیلم های افسانه ای جستجو کرد.
من نمیدانم در آن چند سال آخر عمرت چه بر سرت گذشت مادر، که دیگر حتی یادی از ناصر هم‌ نمی کردی، پسرت ناصر که آنهمه سال در سوگش شیون و زاری و بی تابی کردی. حتی حرفی هم از دخترت هما نمی زدی که او هم‌ تلخ رفت. من نمی خواهم آخرین تصاویری که از تو در ذهن پر دردم دارم، آن زخمهای صورتت باشد که مدام به زمین می خوردی و کبود می شدی یا دردها و رنج های بی پایانت در بیمارستانها که آنهمه درد و رنج در صورت مهربان و صبور تو و مظلومیتت ما را ناتوان از درک آن کرده بود.
میدانی مادر! اگر اجازه بدهی من آخرین تصاویر ذهنی ام از تو روزگاری باشد که در آن خانه حیاط دار با صفای جنوب شهر زندگی می کردیم، روزهایی که سر حال و با نشاط بودی و برای ما آشپزی می کردی و خوشمزه ترین غذاهای دنیا را درست می کردی. روزهایی که مرگ برای همسایه بود هر چند من شبها موقع خواب و حتی ظهرها مخفیانه گریه می کردم که نکند تو بمیری و من بی تو بشوم. روزهای پر از خنده و شادی با یک عالمه میهمان!
مادر جان! اجازه بده تصویری از تو را قاب کنم که تو خیلی جوان بودی و من نوجوانی ده ساله و بسیار بازیگوش و خنده رو، در حیاط خانه زیر آن داربست درخت مو می نشستیم و می ایستادیم و عکس می گرفتیم. اجازه بده فقط و فقط همان روزها را به یاد بیاورم مادر جان.
میدانم که تو هم همین را دوست داری، چون چند باری که در همین روزهای پس از مرگت به خوابم آمده ای ، همان مادر سرحال و جوان بود و من آن چهره ماهت را در آغوش گرفتم و بوسیدم....

کامران احمدپور

به اشتراک گذاری این مطلب!