news-details

پایان قصه ناصر

اختصاصی "نود پرس"

"کامران احمدپور"

فصل نهم

 تابستان بود یک روز گرم مرداد مردادی شمال، نزدیک جنگلهای سیسنگان. صبح خیلی زود به طرز عجیبی از خواب پریدم .ساعت  نزدیک به هفت بود، از تخت خواب که بلند شدم مستقیم به سمت موبایلم رفتم  که روی میز گوشه اتاق و سایلنت بود.داشت  زنگ میخورد! عجیب بود، صبح به این زودی خواهر خدابیامرزم سوسن(هما) که اسم قشنگش  روی صفحه گوشی نقش بسته بود با من جه کار داشت؟ فهمیدم کار تمام است .روز قبل  هم بهم زنگ زده بود. من تو راه شمال بودم، گفت که  حال ناصر خراب شده و به بیمارستان منتقل شده.عید فطر بود با خانواده اش به شمال خانه مادر خانمش میرفت.در ترافیک سنگین اتوبان کرج حالش خراب شده بود.خودش با پای خودش رفته بود انطرف اتوبان و کنار جاده نشسته بود. چند باری این اتفاق افتاده بود اما خیلی زود و راحت مرخص شده بود. به دلم افتاده بود  اینبار شاید به خیر نگذرد! به خواهرم گفتم اگر لازمه برگردم، گفت نه برو چیزی نیست مثل همیشه با چند تا آمپول و مسکن حالش خوب میشه. فردای آن روز وقتی که صبح زود دوباره خواهرم به من زنگ زد فهمیدم که این بار کار تمام است .چیزی نپرسیدم ، خودش گفت، یعنی با صدای لرزان و گریان گفت: کامران! بدبخت شدیم ناصر رفت !تا خود تهران حتی یک کلمه هم نتوانستم حرف بزنم، حتی یک کلمه !حتی یک قطره اشک هم از چشمانم سرازیر نشد! خیلی‌ها به من زنگ زدند، تسلیت گفتند، دلداریم دادند، بعضی ها هم گریه کردند اما من انگار نه انگار !چشمه اشکم خشک شده بود و گریه نمی کردم .به خانه اش رفتیم انجا هم خیلی ها آمده اند؛ دوستانش ،رفقایش، خانواده، دوست و آشنا و خیلی‌های دیگر که اصلاً نمی شناختم .خیلی ها خودشان را در آغوش من پرت کردند و های های گریه کردند اما حتی یک قطره اشک هم از چشمان من در نیامد که نیامد! یعنی چه ؟یعنی اینقدر سنگدل شده بودم که در سوگ  این دردانه  برادر عزیز نمی توانستم حتی یک قطره اشک بریزم؟ بعضی از دوستان خیلی  نزدیک  ناصر  همیشه به من می گفتند تو بوی ناصر را می دهی، رنگ و بوی ناصر را داری. وقتی آنها در آغوش من زار گریه می‌کردند من انگار نه انگار، مثل یک مجسمه بی روح و حیران و مبهوت !
 در غسالخانه دیدم که چگونه ناصر را می شستند، حالم بد شد، بد! شستن مرده ها را زیاد دیده بودم و داغ خیلی از عزیزان و دوستانم را کشیده بودم اما این بار انگار خیلی فرق میکرد. ناصر برای من برادر بود، یک رفیق بد اخلاق بود ،مهربان و بخشنده، تکیه گاه مثل کوه محکم، سکوی پرتاب من، او برای من مثل یک پدر بود و یک روز هم یک دشمن بزرگ و قابل احترام !


موقع خاکسپاری تنم می لرزید و رعشه گرفته بود.لرز تمام  بدنم را گرفته بود.  برای اولین بار در طول همه عمرم این احساس را تجربه می کردم. ضعف شدیدی داشتم .هنگام خاکسپاری خیلی ها بودند، خیلی ها اما  بیشتر از همه مهربانی‌های حبیب کاشانی و حس خوب در کنارمان  بودن او را به یاد می آورم و بعد مادرم را که  روی دوشم انداختم و از آن مهلکه دور کردم تا بیشتر از این عذاب نکشم .شاید هم‌ به خاطر اینکه مادرمان آنجا روی دستمان نماند. اصلا گفتن خبر مرگ ناصر به او شاید سخت ترین بخش داستان پایان ناصر و آن روز تلخ و سنگین بود. مگر باور میکرد؟ مگر می توانست مرگ ناصر را هضم کند ؟چه بسا امکان داشت خودش قالب تهی کند و بمیرد. هم ناصر را خیلی دوست داشت و هم اوضاع قلبش به شدت وخیم بود برای همین جلوی درب اورژانس بیمارستان را بهترین مکان یافتیم تا  این خبر سنگین و تلخ را به او بدهیم .بهش گفتیم تو را به اینجا آورده ایم تا ناصر را ملاقات کنی! هم خوشحال بود ،هم میلرزید. انگار چیزهایی فهمیده بود اما خبر نداشت که قرار است جنازه ناصرش  را از از این در بیرون بیاورند. اینقدر صغرا کبرا کردیم تا آخر سر گفتیم و غش کرد. بعد از مرگش ما در روزنامه نود تیتر زدیم:
" ناصر به ناصر پیوست" یک عکس تمام صفحه از جشن افتتاحیه روزنامه نود در کنار ناصر حجازی که مشغول بریدن کیک افتتاح بودند را به عنوان عکس جلد انتخاب و چاپ کردیم. او حالا چند قدم دورتر از دوست و مرد محبوبش آرمیده بود. خبر ورزشی فقط گوشه ای از صفحه اولش و با تیتر کوچکی میزان ارادت خودش به ناصر را نشان داد. تیتر انها این بود :"خبر ورزشی سیاه پوش شد" وقتی می گویم میزان ارادتش را اینگونه اینگونه نشان داد هم حرف دارم هم  مدرک و دلیل و استدلال! آنها در یک صفحه شلوغ و پر از تیتر و عکس با چیزی در حدود بیش از ۱۸ تیر و یک عالمه عکس فقط نوشتند: " خبر ورزشی سیاه پوش شد" همین و همین!


 چند هفته طول کشید تا آنها کم کم به فوت ناصر بیشتر اهمیت بدهند و بپردازند شاید هم دلیل آن این بود که آنها فکر نمیکردند مرگ ناصر اینقدر بازتاب داشته باشد و مردم و اهالی فوتبال داغدار و ثناگویش بشوند‌.
در مراسم ختم او همه  آمده بودند. می توانم بگویم همه به جز علی پروین و فرهاد مجیدی که اتفاقاً انتظار از آنها بیشتر از همه بود. همه آمده بودند حتی دشمنانش، آنهایی که ۲۰ سال تمام با هم جنگیدند و چشم نداشتند همدیگر را ببینند، مثل علی دایی! شاید اگر مرگ ناصر در رسانه ها ،سایت ها و بین مردم و اهالی فوتبال اینقدر بهت و حیرت و بازتاب نداشت خبر ورزشی با همان تیتر کوچک" خبر ورزشی سیاه پوش شد "برای همیشه از شر ناصر و سایه سنگینش خلاص میشد. بعضی از روزنامه ها هم که انگار نه انگار! تازه شاید دلشان هم کمی خنک شده بود!

بعدها یواش یواش خبر ورزشی به خودش امد و حتما بعد از دیدن ان حجم‌ از بازتابها با خودش فکر کرد منافعش در این است که  مطالب  بیشتری بنویسد !ناسلامتی ناصر پدر و به وجود آورنده همین روزنامه بود.انها ابتدا  از عنوان من‌درآوردی "اولین سردبیر خبر ورزشی" استفاده کردند .ناصر  فقط اولین سردبیر خبر ورزشی نبود .به عقیده و باور همه او  پدر خبر ورزشی بود ،بله  پدر خبر ورزشی نه فقط اولین سردبیر خبر ورزشی! اگر خبر ورزشی دو  پدر داشته باشد یکی از آنها حجت الله جیرودی مدیر اجرایی آن است که تمام امور چاپ ،توزیع ،سرمایه‌گذاری و پشتیبانی مالی و اداری آن را انجام می‌داد و پدر اصلی آن ناصر احمدپور، پدری که اول از همه ایده تولد خبر ورزشی در رحم ذهن او بارور شد و بعد به جایی رسید که به قول ناصر مدیران ارشدش برای کادوی تولد بچه هایشان،سوییچ پرادو به هم پیشکش می کردند!

آنها حالا هم فقط سالی یک بار یک ستون و یک مطلب خدا بیامرزدت ناصر احمدپور چاپ میکنند و  همین و بس در حالی که ناصر در آنجا اینقدر  رد پا ،حضور و تاثیر شگرف  و بزرگ داشته که می شد برایش یک ستون گذاشت، درست مثل زمانی که خودش زنده بود و در همین روزنامه چندین و چند ستون داشت! بعد از مرگش ما  در روزنامه نود ستونی با عنوان "به یاد ناصر آزرده"راه انداختیم.انها هم‌ می توانستند  چیزی شبیه به آن بکنند.  قرار هم نیست هر روز از ناصر ذکر خیر شود و درباره او مطلبی نوشته شود بلکه فقط اسم ستون و عکس ناصر در بالای آن می توانست  بهترین و شایسته ترین نشانه از حس قدر شناسی آنها نسبت به مردی باشد که همه چیزشان را از او دارد .یادش بخیر خدابیامرز عباس عبدالملکی که سالهای سال در همین روزنامه خبر ورزشی معاون ناصر بود به  پیشنهاد من این ستون را در روزنامه ۹۰ می‌نوشت و محتوای آن هم انتقادی و طنز گزنده بود درست مثل مطالب خود ناصر در ستون های مختلف خودش همانند" ناصر آزرده "


همشهری آنلاین با تیتر "پرستاری که قصاب شد" و مطلبی زیبا و منصفانه در سوگ ناصر قدر شناسی خود را نسبت به این مرد بزرگ نشان داد. روزنامه هدف ورزشی خودش را به ندیدن و نشنیدن زد! روزنامه ایران ورزشی در بالای صفحه اول خود کنار لوگو و گوشواره دست راستش، تیتر و گوشه ای از مقاله ای  زیبا با عنوان "ناصر ۵ سال دیگر رفت"  چاپ کرد. مقاله زیبایی بود در شرح مظلومیت ناصر احمدپور و مصداق همان ضرب المثلی که من در مقدمه کتاب آوردم ؛"شیطان  آنقدر  هم که سیاه نقاشی شده ،سیاه نیست" روزنامه پیروزی فوت ناصر و حسین معدنی مربی سرشناس والیبال را کنار هم و با رو  تیتر "امروز وداع آخر  با ناصر احمدپور  فردا خداحافظی ناباورانه با حسین معدنی" بازتاب داد. روتیتر  آن هم " ورزش و ورزشی نویسان به سوگ نشستند" بود .از روزنامه استقلال جوان که سردبیرش علی   فتح‌الله‌زاده ادعای رفاقت با ناصر داشت ،انتظار می‌رفت حداقل بخشی کوچک از صفحه اولش را به این اتفاق تلخ و صنفی اختصاص بدهد اما این طور نشد! روزنامه ابرار  ورزشی با چاپ عکسی از ناصر و عنوان " ناصر رفت و ما آزرده خاطر  هستیم"  در گذشت ناصر را اطلاع‌رسانی کرد و نسبت به مرگ او واکنش نشان داد. روزنامه گل در پایین ترین جای  صفحه اول خود نوشت:"تعطیلات تلخ و پر حادثه اهالی ورزش و رسانه"این  تیتر هم‌پایین روتیتر بالا نوشته شده بود:"  وداع ورزشی نویسان با احمد پور " 
بعد از روزنامه نود، روزنامه شوت یا همان البرز سابق تنها روزنامه ای بود که با چاپ عکس تمام صفحه ناصر تیتر زیبای" شجاعت قلم مرد "و جمله ای از علی دایی در وصف ناصر احمدپور در حق سردبیر ،موسس و پدر خود سنگ تمام گذاشت. سایت های خبری ،خبرگزاری ها و خیلی از اهالی هنر و ورزش برای ناصر سنگ تمام گذاشتند  در حالی که این انتظار از روزنامه ها می رفت. مراسم خاکسپاری و ختم او به طور کامل به خصوص در زمینه تصویری در خبرگزاری ها و سایت ها پوشش  داده شد.


 بعد از ۷ روز تازه چشمه اشکهای من  باز شد ،صبح و شب فقط و فقط گریه میکردم !هر جای خلوتی که گیر می آوردم گریه امانم نمی داد و خودم را خالی میکردم .با اینکه ۵-۶ سال با هم قهر بودیم و حتی با هم دشمنی هم کردیم ، سایه هم را با تیر میزدیم و چند سالی بود که اصلاً کاری به کار هم نداشتیم اما با این همه بعد از مرگش احساس میکردم پشتم خالی شده، خالی خالی! اینقدر خالی که هیچ پشتیبانی و تکیه گاهی ندارم. هنوز هم این حس را دارم هنوز هیچ کس نتوانسته جای خالی او را در خانواده ما پر کند. ناصر به تمام معنا مهربان و دست و دلباز بود. بچه که بودیم من و آن یکی برادر مسعود را هر جا که می رفت با خودش می برد، به خصوص استادیوم  و سینما ! با او و در کنار او بارها و بارها داربی را دیدم، مسابقات پرسپولیس را ناباورانه از نزدیک در امجدیه و استادیوم آزادی تماشا کردم، فیلم های صمد آقا را ناصر در سینما دیدم و از خنده لبریز می شدیم. از همان اول دست و دلباز بود،هر کجا که میرفتیم برایمان  همه چیز می خرید هر هله و هوله ای که  فکرش را بکنید، اینقدر که از پرخوری دل درد می گرفتیم و حتی جرات نداشتیم به او بگوییم نمی‌خوریم وبس است !
او همیشه اینطور بود. کسانی که با او به سفر خارجه  می رفتند و یا در داخل کشور با او همسفر بودند هیچ وقت دو چیز را از یاد نخواهند برد؛ اول دلقک بازیهایش و بعد دست و دل بازی های بی حساب و کتاب !در عین سختگیری و جدیت، در سفرها به شدت بشاش و خوش سفر بود و سعی می کرد از هر چیزی سوژه درست کند و تو را بخنداند. مطلقاً به کسی اجازه نمی داد دست به جیب ببرد ،همه چیز را خودش حساب میکرد .به فکر کسانی هم که نیامده بودند،بود. همیشه چند تا چمدان سوغاتی می آورد، سهم هرکس را در کیسه پلاستیکی می گذاشت و بعد به خانه اش  می برد و تحویل می داد .


زمانی که داشتم ازدواج میکردم شغلم معلمی بود و همه می دانند حقوق معلمی در آن سالها چقدر  اندک و ناچیز بود، اندک و ناچیز ،چیزی در حد فقط  سیر شدن و از کرسنگی نمردن! همیشه ناصر به من اصرار می‌کرد اگر پول لازم دارم تعارف نکنم و بهش بگم. همیشه به مادرم گلایه می کرد و می گفت چرا کامران اینطوریه ؟چرا نمیگه چی لازم داره ؟با این همه طبق عادت و رسوم ترک ها ،شب عروسی پول و مبلغ قابل توجهی در صندوق انداخت. یادم می آید تازه ازدواج کرده بودم در کرج آپارتمانی قسطی خریده بودم .به شدت در مضیقه بودم ومجبور شدم برای تهیه پول آپارتمان موتورم را بفروشم. به معنای واقعی فلج شده بودم بدون موتور نمی‌توانستم هیچ کاری انجام بدهم و به کاری از کارهایم برسم. دو شیفت در مدرسه کار می کردم،یکی در تهران و دیگری ۳۰  کیلومتر آنطرف تر در اسلامشهر و شب ها که دوباره باید از اسلامشهر به تهران و   دفتر خبر ورزشی برمی گشتم. واقعا اشکم در اومده بود. همیشه دیر می رسیدم. در روز حداقل ۷ ساعت از وقتم در اتوبوس و تاکسی تلف می شد، کلی پول خرج میکردم و تازه مدام باید غرولند  صاحب کارهایم را هم می‌شنیدم که چرا دیر رسیدی؟ یک روز زنگ زد، در را باز کردم. ناصر با یک موتور قرمز رنگ هوندا وارد شد .هرچقدر اصرار کردم که نمی خواهم یا باید پولش را قسطی پس بگیری ، خندید و گفت :موتور رو که خودم نخریدم ،دوستم بهم کادو داد! خودت میدونی که من نه  موتورسواری  بلدم و نه از موتورسواری خوشم می آید.
 برای همه اعضای خانواده و حتی غریبه ها هم همین طور بود. بعد از تصادف برادرم مسعود که پلیس موتور سوار بود و پایش را در یک تصادف وحشتناک از دست داد و تا زانو قطع شد اجازه نداد  آب در دلش تکان بخورد .برایش همه کار کرد. بارها و بارها من و خیلی ها دیدیم که از غصه بی پاشدن مسعود مثل بچه ها های های گریه می کرد. اگر تو او را نمی شناختی، فکر میکردی آدمی بداخلاق و سخت و خشن مثل او مگر  اصلاً در قلبش عاطفه  ای هم‌وجود دارد؟ فکر میکردی  با عشق و محبت بیگانه است !


خواهرانم و حتی همسران آنها  محال بود به او زنگ بزنند،  پول بخواهند و دست خالی با ناصر خداحافظی کنند. برای غریبه ها هم همین طور بود .در مراسم ختمش خانوم شوهر مرده ای گریه می کرد و می گفت چقدر بی سرصدا به او و بچه هایش کمک مالی می کرده! روزهای آخر زندگی ناصر هم مثل  عجیب بود. خیلی وقت بود به خانه یکی از خواهرانم‌ نرفته بود .شام آخر ش را در خانه آنها خورد. با آن یکی خواهرم به شدت اختلاف پیدا کرده بود و سایه هم را با تیر می زدند. خود من هم با او رابطه بسیار سردی داشتم. رفتارهایش در سری دوم حضورش در روزنامه نود و  به زعم من سوء استفاده از گذشت ها و حسن رفتارم به شدت دلخورم کرده بود. رفتارهایش هنگام دیدن من بسیار زننده بود و آزارم میداد.این  حجم از کینه نسبت به من باور نکردنی بود. این اواخر همیشه به خودم می گفتم دیگر گذشت و بزرگواری بس است، تو هم مثل خودش باش. خواهرم نمی خواست برای عروسی دعوتش کند .تلفنی با او صحبت کردم ،خواهش کردم، اصرار کردم اما او پایش را در یک کفش کرده بودو قصد نداشت ناصر را دعوت کند.آخر سر هم گفت اگر من دعوتش کنم او نمی آید. گفتم تو دعوت کن بزرگواری ات رانشان بده  بگذار توپ در زمین ناصر باشد.

چقدر خوب شد که خواهرم ناصر را  دعوت کرد.با روحیه ای که  از ناصر سراغ داشتم تقریبا مطمئن بودم که نمی‌آید ،اما آمد !اینقدر گفت و دلقک بازی در آورد و خنداند که نگو! چه شب خاطره انگیزی بود. تقریبا این آخرین باری بود که خیلی از ما ها  او را می دیدیم. من باهاش سرد و سنگین رفتار کردم چرا که  ازش دلخور بودم. من و پسرم دور یک میز نشسته بودیم ،اومد کنار ما نشست.گرم  گرفت، تعجب کردم!یعنی واقعا  این خود ناصر است؟ از من خواست قراری بگذاریم مثل سابق خواهرها و برادرها دور هم جمع شوند، این بار در ویلای من در شمال  و من هم به گرمی و با خوشحالی زایدالوصفی از پیشنهادش استقبال کردم. حتی قرار سفر خارجی هم گذاشتیم .به پسرم قول داد  او را برای دروازه بانی  به باشگاه گالاتاسرای ترکیه بفرستد. محال بود ناصر وعده  توخالی و الکی بدهد.
 این آخرین دیدار من و ناصر بود، آخرین دیدار،آری  آخرین دیدار و  دیدارمان به  قیامت شد برادر! نمیدانی چقدر دلم برات تنگ شده برادر ،تنگ تنگ، بیشتر  از آنچه که فکرش را هم بکنی! میدانم که تو هم دلت برای من  تنگ شده ، برای تمام خواهر و برادر هایت  که اینقدر نگرانشان بودی و  حمایتشان کردی! با آمدن خواهرم و شوهرش پیش خودت حتما کمی خوشحال تر هستی. ناصر! واقعا اینجا جات خالی است یا نه  جای ما پیش تو خالی است.حالا  بزرگترین آرزویم دیدن یک بار دیگر، روی ماه توست،روی ماه تو .....

به اشتراک گذاری این مطلب!